من تو را میشناسم با روسری ابری ودست هایی که آفتابند من میدانم که پرندگان در هوای تو مؤمن میشوند و آخرین شب از تو می درخشد من تو را می شناسم روسری بردار! دست هایم در طلبند و خدا در انتظار ... از دریچه بوی داس گل های پرده را آشفته میکند روسری بردار... من کنار آویشن ایستادم با دو شمع در دستم و دو ماه در پیشانیم بیا بنشینیم بر صندلی هایی که از جنس ما نیستند می دانم روزی گم میشوم به مادرم گفتم :آدرسی در جیب من بگذار!